آسمان من

کمک

پسر جوان و زیبارویی بود که فکر می‌کرد باید با زیباترین دختر جهان ازدواج کند. اوفکر می‌کرد به این ترتیب بچه‌هایش زیباترین بچه‌های روی زمین می‌شوند. پسر مدتی با این فکر در جستجوی همسر یکتایی برای خودش گشت.

pesar javan 300x235 داستان كوتاه ازدواج پسر جوان و زيبا با دختر خوشگل

 داستان كوتاه ازدواج پسر جوان و زيبا با دختر خوشگل

طولی نکشید که پسر با پیرمردی آشنا شد که سه دختر باهوش و زیبا داشت.

پسر از پیرمرد درخواست کرد که با یکی از دخترانش آشنا شود. پیرمرد جواب داد: هیچ کدام ازدخترانم ازدواج

نکرده‌اند. تو مي‌تواني با هر کدام که می‌خواهی آشنا شوی.

پسر جوان خوشحال شد. دختر بزرگ پیرمرد را پسندید و باهم آشنا شدند. چند هفته بعد، پسر پیش پیرمرد رفت و با مِن و مِن گفت: آقا، دخترتان خیلی زیبا است، اما یک عیب کوچک دارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی چاق است.

پیرمرد حرفش را تایید کرد و آشنایی با دختر دومش را به پسر پیشنهاد داد.  پسر با دختر دوم پیرمرد آشنا شد و به زودی با یکدیگر قرار ملاقات گذاشتند. اما چند هفته بعد پسر دوباره پیش پیرمرد رفت و گفت: دختر شما خیلی خوب است. اما به نظرم یک عیب کوچک دارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی لوچ است.پیرمرد حرف او را تایید کرد و آشنایی با دختر سومش را به پسر پیشنهاد کرد.


ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 10 دی 1392برچسب:داستان كوتاه ازدواج پسر جوان و زيبا با دختر خوشگل,ساعت 18:19 توسط zahra|


آخرين مطالب
» <-PostTitle->
قالب برای بلاگ